دوباره

به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سرانجام بد داشتیم

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم

امشب همه چیز آروم بود تا اینکه بخاطر یه مساله جزیی و پیش پاافتاده شوهرم یه سیلی محکم به صورت دخترمان زد.
خیلی دلم گرفت٬ بغض کردم .چیزتازه ای نبود اما ترس تمام وجود منو گرفته بود  و برای خوابیدن به اتاق بچه ها پناه بردم ٬دخترم را در آغوش گرفتم تا بخوابه.
اما بغض همچنان گلوی منو فشار میداد ، یه بغض قدیمی و کهنه بود که داشت منو خفه میکرد خیلی دلم میخواست گریه کنم و خیلی هم سعی کردم اما نتونستم .
به سراغ کامپیوتر اومدم خوابم نمیبره ، چیزی به صبح نمونده دیگه هم تصمیم ندارم بخوابم تا صبح رو بیدار میمونم
 
((خدا درشبهای بیخوابی باتو خواهد بود و قطرات اشک را با عشق خود از گونه هایت خواهد زدود))