امشب همه چیز آروم بود تا اینکه بخاطر یه مساله جزیی و پیش پاافتاده شوهرم یه سیلی محکم به صورت دخترمان زد.
خیلی دلم گرفت٬ بغض کردم .چیزتازه ای نبود اما ترس تمام وجود منو گرفته بود و برای خوابیدن به اتاق بچه ها پناه بردم ٬دخترم را در آغوش گرفتم تا بخوابه.
اما بغض همچنان گلوی منو فشار میداد ، یه بغض قدیمی و کهنه بود که داشت منو خفه میکرد خیلی دلم میخواست گریه کنم و خیلی هم سعی کردم اما نتونستم .
به سراغ کامپیوتر اومدم خوابم نمیبره ، چیزی به صبح نمونده دیگه هم تصمیم ندارم بخوابم تا صبح رو بیدار میمونم
((خدا درشبهای بیخوابی باتو خواهد بود و قطرات اشک را با عشق خود از گونه هایت خواهد زدود))