چهارشنبه 04تیر۱۳۸۲

اول صبح که از خواب بیدار شدم کاملاً سرحال نبودم چون شب قبل آرامش فکری نداشتم وراحت نخوابیدم بعد هم برای رفتن به شرکت به اندازه کافی انگیزه نداشتم .
تو محیط کار دیدم که چقدر همکاران به همدیگر احترام نمی گذارند. احساس کردم بعضی ها بخاطر منافع خودشان حاضرند دیگران را زیر پا له کنند.
امروز قرار بود با مدیر عامل در مورد جابجایی خودم صحبت کنم وقتی که با دفترشان تماس گرفتم گفتند که شما زحمت نکشید تشریف نیاورید جناب مدیرعامل خودشان می آیند حضورتان.
روزنامه ایران را که می خواندم اسم یکی از همکلاسیهای قدیمی ام که در حال حاضر دانشگاه تهران درس می خواند را در لیست باز داشت شدگان دیدم.
وقتی هم که خانه آمدم اول فکر کردم که زلزله اومده و اینقدر خانه را بهم ریخته خیلی سعی کردم تا توانستم آرامش خودم را حفظ کنم .
 مابقی روز را با کارهای خانه سرگرم بودم .شب هم برنامه های بی مزه صدا و سیمارا و ....
روز بعد روز از نو و...

نظرات (۰)

یکی بود...

یکی بود یکی نبود.زیر گنبد کبود نویسنده ای بود که عادت داشت هر روز صبح ،کنار اقیانوس برود. روزی از روزها در حین پیاده روی در ساحل متوجه فردی شد که مشغول انجام حرکات رقص مانند بود مرد خندید و با خود فکر کرد او کیست . سپس به طرف او رفت و همین طور که نزدیک تر میشد مرد جوانی را دید که نمی رقصید او به طرف زمین خم میشد چیزی را برمی داشت و به آرامی درون اقیانوس پرتاب می کرد. نویسنده با صدای بلند گفت: "صبح بخیر ! چه می کنی؟"
مرد جوان گفت :" ستاره های دریایی را درون اقیانوس پرت می کنم "
نویسنده گفت :" به گمانم می بایست می پرسیدم ، چرا ستاره های دریایی را درون اقیانوس پرتاب می کنی ؟"
جوان جواب داد‌:"خورشید بالا آمده، مد هم تمام شده ، اگر من آنها را داخل اقیانوس پرت نکنم ، خواهند مرد."
نویسنده با تعجب گفت :" اما جوان ، مگر نمی بینی که ساحل کیلومترها ادامه دارد و ستاره های دریایی تا دور دست پراکنده شده اند؟ این امکان وجود ندارد که تو بتوانی تغییری در کل ماجرا ایجاد کنی."
مرد جوان مودبانه حرف های نویسنده را گوش کرد. سپس به طرف پایین خم شد، ستاره دریایی دیگری از روی ساحل برداشت و آن را داخل اقیانوس پرتاب کرد و پاسخ داد: "حداقل این امکان وجود دارد که بتوانم تغییری برای یکی از آنها ایجاد کنم ."