امروز روز تولد منه.من در ۱۸ خرداد سال ۵۲ در ساعت ۴ پی ام بدنیا آمدم
چه ناباورانه زمان گذشت و چقدر الکی من سی ساله شدم .انگار هر چه سن و سال بالاتر میره ،زمان هم با سرعت بیشتری میگذرد.حالا دیگه اونقدر بزرگ شدم که عقلم به قلبم برسه . اونهم فقط گاهی اوقات ، نه همیشه .
یادش بخیر وقتی که بچه بودم ، چقدر برای بزرگ شدن لحظه شماری می کردم. فکر می کردم که یک آدم سی ساله ، یعنی یک انسان کامل .
حالا اینو باور دارم که بچه ها بمراتب با کمالات ترهستند.
اولین کسی که روز تولد منو پیشاپیش به من تبریک گفت ، دخترم مهسا (۷ساله )بود .با یک نقاشی که پایین اون نوشته بود: مامان جون هر قدر که بخوای دوستت دارم ( یعنی اندازه اش را گذاشته بعهده خودم ). نفر بعد هم مصطفی ، پسرم (۵ساله ) بود وبعد .....
وحالاحالاها منتظرم که شوهر کمی مهربانم با یه هدیه ناقابل ولی بسیار گرانقیمت روز تولد منو تبریک بگه (زهی خیال باطل ).
با وجود اینکه سالی ۳۶۵ بار و یا بیشتر روز تولدم رو یادآوری می کنم، باز هم میگه که آخ ببخشید ،یادم رفت . من هم می گم که مهم نیست عزیزم ، این مسائل پیش پا افتاده است ،چیزهای مهمتری توی زندگی هست ــ بخدا که حرف دلم این نیست ، زندگی یعنی همین چیزهای کوچک وساده .
ومن زندگی را همین جور که هست دوست دارم.
این مطلب را از وبلاگ بیگ بنگ خواندم :
صدای مهربان مادر از آن سوی سیم می لرزد.....
من این لرزش زیبا را می شناسم. لرزشی که نوازشم می کند.
مادرم تولدم را به من تبریک می گوید!
او هرسال در این روز ملتهب است ....
اوهم مثل من امروز برایش روز دیگریست .
سال ها پیش در چنین روزی ، صدای من سکوت آغوش مادر راشکست .
وحالا آن سکوت در چشمان من خانه کرده است.
چند تلفن و کارت تبریک الکترونیکی از اقوام ودوستان نزدیکم که حالا از من دورند،روز تولدم را پربارتر می کنند!
حتماُ یک کسی برایم کیک خواهد آورد که روی شکلات رویش با خامه کنار اسمم نوشته اند:تولدت مبارک !
توی مبل فرو رفته ام .دارم زیر ابروهایم را برمی دارم و آواز می خوانم . موهایم را کنار می زنم، در آینه چند تار سفید کنار شقیقه هایم می بینم .
پوز خند می زنم و با خود فکر می کنم ، روزی خواهد آمد که تارهای سیاه موهایم را خواهم شمرد. البته اگر زنده بمانم !
سعی می کنم پیریم را در آینه نقاشی کنم :تابلوی گنگ ومبهمی می شود.