برای بهترین دوستم ...

برای بهترین دوستم می نویسم که میدونم روزهای سختی را میگذرونه.
متاسفانه هیچ شعر یا نوشته ای را پیدا نکردم که بتونه منظور منو برسونه و نهایتاً تصمیم گرفتم خودم بنویسم ـ خیلی معمولی ـ گرچه قلم من ناتوان تر از اونه که بتونه حق مطلب را ادا کنه اما به قول معروف حرفی که از دل برآید لا جرم بر دل نشیند.
عزیز، دوستی تو از زندگی زنده تر است و از خوشبختی جدی تر. میدونم که شرایط دشواری را داری تحمل میکنی اما باورت دارم که از این آزمونها و بحرانها سر بلند و پیروز بیرون میای. مثل همیشه
 فرامو ش نکن که یکی نگران توست و خدا را بیخواب کرده.
خیلی زود روزهای بهتری میرسه، مطمئنم.
 
(( در آزردگی، رنج را از خود دور کن
   در دلتنگی، بگذار که اشکهایت جاری شود
   در خشم، خود را رها ساز
   در ناکامی، بر خود چیره شو
   و به هنگام آشفتگی مرا خبر کن!
من اینجایم هر زمان و همیشه تا هر آنچه دارم بتو هدیه کنم.
 ))                     لوری وایمر    

تا حالا...

تا حالا براتون پیش اومده که بدلیل کار زیاد، هم توی خونه و هم توی اداره مجبور باشید که صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار بشید تا به کارهایتان برسید. ولی بعد از شنیدن صدای زنگ ساعت و خاموش کردن آن بگید بابا بیخیال اداره و کار خونه و بعد دوباره بخوابید و بیشتر از همیشه خواب به شما مزه بده و تازه خوابهای رنگارنگ و شیرین هم ببینید. و بعد با صدای زنگ تلفن دوباره از خواب بیدار شید و ببینید که ساعت هشت و نیم صبحه و بعد برید گوشی را بردارید و با صدای گرفته که کاملاُ ضایع است که تازه از خواب بیدار شدید بگید: بله بفرمایید و بعد بفهمید که از اداره است و دارند دنبالتون می گردند و شما بگید : ببخشید یه مشکلی برام پیش اومده تا یکساعت دیگه میام.
احساس خوبی داشته باشید. خودتان را تحویل بگیرید و یه صبحانه مفصل بخورید و یک کمی هم به خودتون برسید بعد برید سراغ کامپیوتر و اینترنت و وبلاگ و ....
پیش اومده ؟؟؟؟
برای من پیش اومده . همین امروز 

امروز روز ...

امروز روز تولد منه.من در ۱۸ خرداد سال ۵۲ در ساعت ۴ پی ام بدنیا آمدم
چه ناباورانه زمان گذشت و چقدر الکی من سی ساله شدم .انگار هر چه سن و سال بالاتر میره ،زمان هم با سرعت بیشتری میگذرد.حالا دیگه اونقدر بزرگ شدم که عقلم به قلبم برسه . اونهم فقط گاهی اوقات ، نه همیشه .
یادش بخیر وقتی که بچه بودم ، چقدر برای بزرگ شدن لحظه شماری می کردم. فکر می کردم که یک آدم سی ساله ، یعنی یک انسان کامل .
حالا اینو باور دارم که بچه ها بمراتب با کمالات ترهستند.
اولین کسی که روز تولد منو پیشاپیش به من تبریک گفت ، دخترم مهسا (۷ساله )بود .با یک نقاشی که پایین اون نوشته بود: مامان جون هر قدر که بخوای دوستت دارم ( یعنی اندازه اش را گذاشته بعهده خودم ). نفر بعد هم مصطفی ، پسرم (۵ساله ) بود وبعد .....
وحالاحالاها منتظرم که شوهر کمی مهربانم با یه هدیه ناقابل ولی بسیار گرانقیمت روز تولد منو تبریک بگه (زهی خیال باطل ).
با وجود اینکه سالی ۳۶۵ بار و یا بیشتر روز تولدم رو یادآوری می کنم، باز هم میگه که آخ ببخشید ،یادم رفت . من هم می گم که مهم نیست عزیزم ، این مسائل پیش پا افتاده است ،چیزهای مهمتری توی زندگی هست ــ بخدا که حرف دلم این نیست ، زندگی یعنی همین چیزهای کوچک وساده .
ومن زندگی را همین جور که هست دوست دارم.

این مطلب را از وبلاگ بیگ بنگ خواندم :

صدای مهربان مادر از آن سوی سیم می لرزد.....
من این لرزش زیبا را می شناسم. لرزشی که نوازشم می کند.
مادرم تولدم را به من تبریک می گوید!
او هرسال در این روز ملتهب است ....
اوهم مثل من امروز برایش روز دیگریست .
سال ها پیش در چنین روزی ، صدای من سکوت آغوش مادر راشکست .
وحالا آن سکوت در چشمان من خانه کرده است.
چند تلفن و کارت تبریک الکترونیکی از اقوام ودوستان نزدیکم که حالا از من دورند،روز تولدم را پربارتر می کنند!
حتماُ یک کسی برایم کیک خواهد آورد که روی شکلات رویش با خامه کنار اسمم نوشته اند:تولدت مبارک !
توی مبل فرو رفته ام .دارم زیر ابروهایم را برمی دارم و آواز می خوانم . موهایم را کنار می زنم، در آینه چند تار سفید کنار شقیقه هایم می بینم .
پوز خند می زنم و با خود فکر می کنم ، روزی خواهد آمد که تارهای سیاه موهایم را خواهم  شمرد. البته اگر زنده بمانم !
سعی می کنم پیریم را در آینه نقاشی کنم :تابلوی گنگ ومبهمی می شود.